هزار روز خواندم نخواستن را
از بر شدم نداشتن را
فهمیدم فاصله ها را
آن که دور است، دور است...
بگذار آنچه از دست رفتنی ست از دست برود، تو در قلبِ یک انتظار خواهی پوسید...*
خیلی روزها گذشته است از این دخترک
ورق های سفیدی پر از شعر های عاشقانه
نامه های خط خطیِ پنهان شده در کشوی میز
سکوتی که آوار می شود، که آزار می دهد...
صدایی که دوباره دیگر نخواهد شنید
نگاهی که دیگر بر نخواهد گشت
اشتیاقی که خاکستری پوشیده است
گویی زندگی از یک جایی به بعد خود به خود اشتباه پیش می رود دیگر...
چه کسی در رویای خویش این چنین محتاجِ تو بوده است که من...
پ.ن: به تو که فکر می کنم جایی درد می گیرد نزدیک قلبم...
* از کتاب بار دیگر شهری که دوست داشتم