دیگر ننوشتم، چون دلیلی نبود،بهانه ای هم نه... نه اینکه حرفی نمانده باشد...
امروز هم نمی نویسم، چون نه دلیلی هست، نه بهانه ای... اما ماگ چاییِ با طعم هلِ کنار دستم یادم می اندازد که چقدر تنهایی را زندگی کرده ام،منی که آدم ها از زندگی ام سر ریز شده اند...یادم می اندازد که همیشه آدم اعتماد کردن بوده ام، همیشه آدم ها رو دوست داشته ام و ...
این بار نوشتم بی بهانه بی دلیل،فقط برای این که از خاطرم نرود... که انسان زندگی کردن چقدر سخت و دست نیافتنی ست، که هر چقدر بدوی قشنگ ترین ها دیگر تکرار نمی شوند، باید همه ی آن لحظه های ناب را قاب کنی و بدانی سعی در تکرارشان جز تباه کردنشان نیست...
از این که لباس فرشته ها را به تن کنم برای مقصر دانستن دیگران ، متنفرم، در تمام لحظه های این سال ها من چوب ندانم کاری های خودم را خورده ام و بس!!!!