A girl with NO past!

اینجا می نویسیم چون دلمان تنگ است...یک اسم تمام هویت ما نیست!

A girl with NO past!

اینجا می نویسیم چون دلمان تنگ است...یک اسم تمام هویت ما نیست!

دیگه حرفی نمونده...



من که از کوی تو بیرون نرود پای خیالم...



بی آرزو چه می کنی، ای دوست؟

در یک غروبِ پاییز در آبان، که باران هم آمده باشد؛ شاید خیلی آدم ها احساس کنند بدبخت ترین موجودِ روی زمین اند. ولی امروز بعد از اینکه پنجره را باز کردم، بوی نم باران که هوای اتاق را پر کرد، کوچه ی خیس را که دیدم، درست نفهمیدم چه حسی بود ولی... ولی نزدیک تر بود به بی پناهــی... به دلتنگی... به اینکه انگار کسی گلویت را می فشارد... به گریه... به بغض و اگر بدبخت ترین موجودِ زمین در لحظه همه این حس ها را دارد من همانم در این لحظه...

حسی نزدیک به فراموش شدن... شاید گم شدن، حسی از ندانستن...

من در این دلگیر روزهای پاییز نمی دانم هایم را دانه دانه می چینم کنارِ هم و هرچه بیشتر به آینده می نگرم آن را تاریک تر می یابم...

نمی دانم خوشبختی چیست ولی یقینا آن نیست که منم،که آرزوهایم رنگ باخته است در این رنگین فصل زمین...

همه عمر بر ندارم سر ازین خمارِ مستی

شماره ات را می گیرم

منتظر می مانم

دست هایم یخ کرده

بوق می زند

از پنجره می بینم

نور مهتاب بر درخت همسایه

بوق می زند

به روزهای رفته نگاه می کنم و اصلا دلم نمی خواهد...

اصلا دلم نمی خواهد دیگر به روزهای نیامده بیاندیشم

بوق می زند

آنقدر بزرگ شده ام که بفهمم دیگر به دوستی ها و عشق نباید تکیه کرد

من به اندازه ی تمام روزهایی که گذشت کش می آیم در پیچ  سیم تلفن

پیچکی که به دور هیچ می پیچد

بوق می زند

 -الو

صدایت از راهی دور ...

می شنوم و غرق می شوم

می شنوم و فرو می ریزم

من که بارها مرده ام از شنیدنت...

حرف می زنم

حرف می زنی

حرف نمی زنم

تو بگو

فقط تو بگو

بگذار برای روزهای در پیش صدایت را ذخیره کنم

بگذار برای یک عمر دلتنگی تو را ذخیره کنم

بگذار صدایت آنقدر در زندگی ام لبریز شود که دیگر هیچوقت هیچ چیز نتواند جایش را بگیرد

حواسم هست تو بگو

من فقط گوش می کنم....


من از تو راه برگشتی ندارم

 چه می شود که گاهی خدا

آنقدر مهربان می شود و می دمد

صدایی می شود داریوش

صدایی می شود تو

و من برای صدایی که دوباره بشنوم...

هنوز

هنوز

هنوز...

دوباره خاطره تو بوسیدم

هزار روز خواندم نخواستن را

از بر شدم نداشتن را

فهمیدم فاصله ها را

آن که دور است، دور است...




ایت ایز دِ اِند آو آل هوپس!

بگذار آنچه از دست رفتنی ست از دست برود، تو در قلبِ یک انتظار خواهی پوسید...*


خیلی روزها گذشته است از این دخترک

ورق های سفیدی پر از شعر های عاشقانه

نامه های خط خطیِ پنهان شده در کشوی میز

سکوتی که آوار می شود، که آزار می دهد...



صدایی که دوباره دیگر نخواهد شنید

نگاهی که دیگر بر نخواهد گشت

اشتیاقی که خاکستری پوشیده است

 گویی زندگی از یک جایی به بعد خود به خود اشتباه پیش می رود دیگر...



چه کسی در رویای خویش این چنین محتاجِ تو بوده است که من...



پ.ن: به تو که فکر می کنم جایی درد می گیرد نزدیک قلبم...


* از کتاب بار دیگر شهری که دوست داشتم


امشب دست و دلم نه، همه ی جهانم به لرزه می افتد


حتی دستم می لرزد

برای کلیک روی گزینه ای که می دانم تو را به این نوشته ها برمی گرداند

چه برسد به دلم،

چرا بعد از این همه بزرگ شدن به خاطر نسپردم همیشه ی بودن، با هم بودن نیست...



پ.ن:بدان که خواستم همیشه در دلت باشم.



دروغ که بگویی

باد می وزد

یادم برود باد همه چیز را روزی با خود بُرد؟