باران می بارد...
حرف هایت در چشمم زمزمه می شود...
صدایش را کم می کنم.
لب هایت اما،
بی صدا با من سخن می گویند...
پ.ن: چیزی درباره ی باران هست که من عاشقش می شوم هر لحظه!
آرام است، پژواک یک تنهاییِ عمیق است... یک تنهاییِ عمیق...
سلام ای طلوع سحرگاه رفتن
سلام ای غم لحظههای جدایی
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای قصه عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن عشق
خداحافظ ای عطر شعر شبانهخداحافظ ای همنشین همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
تو تنها نمیمانی ای مانده بی من
تو را میسپارم به دلهای خسته
تو را میسپارم به مینای مهتاب
تو را میسپارم به دامان دریا
اگر شب نشینم اگر شب شکسته
تو را میسپارم به رویای فردا
به شب میسپارم تو را تا نسوزد
به دل میسپارم تو را تا نمیرد
اگر چشمه واژه از غم نخشکد
اگر روزگار این صدا را نگیرد
پ.ن: با اینکه علاقه زیادی به خواجه امیری ندارم ولی این آهنگ هارمونی خاصی دارد با این روزها، با این داستان!
اگر تو بیایی
حالِ من خوب می شود
فاصله ها پوچ می شود
اگر بیایی
نارنجیِ پاییز، سبز می شود
تاریخ افسانه می شود
تو بیا
من قول می دهم
دیگر طلوعمان غروب نمی شود...
اگر می شد
دلم شاید یک کولی با گیتار می خواست،
با کوچه های خلوت...خیس...تاریک...
دلم شاید رزِ سفید می خواست / زیـــــــــاد /
نه،
شاید دلم کمی معجزه می خواست،
یا جرعه ای از خورشید...
دلم دل می خواست حتی!!!
اما دلم بیشتر از همه گریه می خواهد،
اگر گریه کردن از یادم نرفته بود...